top of page

مرگ هاشمی رفسنجانی

سروده ای از خاوردخت،

ژانویه 2017

 

خبر آمد که یک ملّا در ایران

 که کشت او بس جوانان و دلیران

 

بمُرد و سایه اش یکباره گم شد

 ز صحن پر هیاهوی شریران

 

به غارت داد او اموال کشور

 ز نفت و گاز و معدنهای پر زر

 

بدزدید او کلان از مال مردم

 که گنجش سر زد از خاکش به اختر

 

به فرمانش بکشتند این و آن را

 کهنسال و زن و مرد جوان را

 

شرافتمند و میهن دوست را کشت

 گلوی او برید و هم زبان را

 

خیانت بود راهش در میانه

 جنایت ها نمود او در زمانه

 

به غرب و شرق داد او باج بی حد

 ز جیب مردمان و مخفیانه

 

گروهی خائنان همراه خود کرد

 اجیر و بندۀ خودخواه خود کرد

 

ستایش گوی خود گرداند آنان

 بسی مردم که او گمراه خود کرد

 

چو مرد او ناله و فریاد برخاست

 ز مزدوران پستش از چپ و راست

 

که رفسنجانی ما رفت از دست

 کجا دیگر چنین فردی به پا خاست

 

وقاحت بین که مردی این چنین را

 که پر کرد از جنایت او زمین را

 

چگونه می ستایند و بگویند

 مدبّر بوده او دنیا و دین را

 

گروهی مردمان در شهر تهران

 چو تابوتش بیامد در خیابان

 

به دنبالش بیفتادند ناگه

 نپرسیدند این بی روح بی جان

 

کجا شایستۀ ارج است و ایثار

 کجا باشد ورا وقعی و مقدار

 

چرا باید برایش نوحه خوانیم

 کجا شد یاد مقتولان خونبار

 

چنین مردم نبینند و ندانند

 چگونه کشوری در چاه رانند

 

شده در خواب وجدان جماعت

 بسی خائن پرست و خصم جانند

 

بریزد خون ز چشم حق پرستان

 چو بیند ارج این خونابه مستان

 

شقایق روید از خاک دلیران

که رفتند از میان بت پرستان

 

نیابد ارج آن قومی که بیداد

بپوشاند، براند جمله از یاد

 

شود حاکم بر او جانی و شیّاد

اگر فرمان برد از گرگ و شدّاد

 

بباید بود لیکن تیز و هشیار

 که مردم بی شمارند و گرفتار

 

چه بسیارند حق جویان خاموش

 که در بند و هراسانند و بیدار

 

بسی تاریکی و بیداد دیدست

وطن تا در زمان سر بر کشیدست

 

تباهی کم شود، نیکی درآید

سیاهی چون رود، نور امید است

 

بُود روزی که حق پیروز گردد

زمستان میرد و نوروز گردد

 

ز نو خورشید بر تابد به ایران

 رود شام و دوباره روز گردد

)

bottom of page